این که چی شد که ما عوض اینکه شاعر بشویم، گل آقا شدیم و به جای سرودن شعر، به سوی حرف حساب رفتیم، داستان پر طول و تفضیلی دارد! مختصرش آن که در همان شروع کار، متوسل به استخاره شده دستها را مشت و انگشتان سبابه را دراز نموده، دو دست را به پهنای سینه از چپ و راست هرچه میتوانستیم گشوده، چشمها را بسته، نیت کردیم و انگشتان سبابه را به هم نزدیک نمودیم و نمودیم و نمودیم … یکدفعه چشم گشودیم، دیدیم دو سر سبابه چپ و راستمان رسیده بهم!
بیت از کتاب امیر ارسلان !
خدنگ مارکش با مار شد جفت قضا هم خنده کرد و هم آفرین گفت!
حال، از گل آقا شدنمان چه نفعی عاید دیگران شد، حدیثش مفصل است که فردا عرض خواهیم کرد! ولی خودمان هم نمیدانستیم و حدس هم نمیزدیم که از شاعر نشدنمان چه ضرری به خودمان زدهایم! تا همین امروز که چشممان افتاد به شعری در صفحه دوم روزنامه کیهان دیروز! دیدیم : ای دل غافل … رسیدن به قلهی هنر شاعری به همین آسانی بود و ما به طرفش نرفتیم؟ ای استخاره! بخشکی که راهمان را زدی!
اکنون قسمتی از آن شعر را برای شما تجدید چاپ میکنیم تا به میزان ضرر و زیانی که از شاعر نشدن ما به پیکر ادبیان وارد آمده، بیشتر واقف شوید و قبول بفرمائید که اگر امروز انگشت سبابهی پشیمانی به دندان میگزیم بیهوده نمیگزیم! و اگر نبود ضرورت حفظ تتمه آبروی هنر شعر و شاعری چه بسا که از آوردن نام شاعر هم مضایقه نداشتیم!
پس اگر امروز در “اشراقی مشتعل!” میسوزیم و در “باور گوارا!”ی خودمان که محصول همان استخارهی نابهنگاممان میباشد، غوطه میخوریم! و از مشاهده حال شاغلام بینوا که به حال ما “چمباتمه میگرید!” خندهمان گرفته است، حق داریم و کسی حق ندارد که ما را از این بابت سرزنش نماید! چرا که این حکایت، مفصل است و ما تازه نصف آن را عرض کردهایم و نصفه دیگرش را اگر عمری بود، فردا عرض خواهیم کرد.
“گل آقا”
روزنامه اطلاعات 6 اردیبهشت 1368
بازهم از همین روز بخوانید :