ساعت از یازده شب گذشته بود که آقا نقدعلی، کارگر شبکار کارخانهی رنگ سازی، پنج تا بچهی قد و نیم قد خود غیر از جعفر، که هنوز بیرون از خانه بود را بوسید، از عیال خداحافظی کرد و سلانه سلانه راهی محل کار خود شد. کوچه کاملاً تاریک بود؛ چون شب قبل، جعفر با تیرکمان سنگی، لامپ تیر چراغ برق را خرد و خاکشیر کرده بود و آقا نقدعلی مسیر از کوچه تا خیابان اصلی را باید در تاریکی طی میکرد. بعد چند دقیقهای آنجا میایستاد تا سرویس کارخانه برسد.
توی راه داشت به این فکر میکرد که کدام سگ پدری، لامپ تیر چراغ برق را شکسته! پس چرا پلیس این ولگردهای بی سر و پا را جمع نمیکند!؟ ننه بابای درست و حسابی هم که ندارن! مثل انگل افتادن به جون این شهر و… که یکدفعه با صدای دورگه خروسیه زورگیری که قیافهاش در تاریکی معلوم نبود، در جا میخکوب شد.
-دستا بالا!
آقا نقدعلی مثل بید داشت به خودش میلرزید. چیزی نمانده بود که از ترس به خودش .. آره.
از آنجایی که کارگر حرف گوش کنی بود و عادت نداشت خلاف دستور انجام دهد، فوری دستها را بالا برد؛ بقچه نان و پنیری که عیال برایش پیچیده بود هم بالا نگه داشت.
-اون چیه تو دستت؟
-نو..نو..نون..پَ..پَ…
-نون پَ؟{ با فریاد}
-نون پنیر.
-نون پنیر بخوره توسرت. مایه پایه چقدر داری؟ سریع بیا بالا وگرنه یه گوله تو مخت خالی میکنم.
آقا نقدعلی که حسابی خودش را بیکس و تنها احساس میکرد، زد زیر گریه” …عَع..عَع..عععع..رحم کن. بخدا من عیالوارم. زحمتکشم.. چیزی ندارم” بعد همینطور که گریه میکرد یکی یکی اسم بچههایش را صدا زد: ” کریم، عذرا، شهرام، بهرام، جعفر. ولی به اسم زنش که رسید، دوباره گفت: جعفر. آخه عیالش را وقتی تو کوچه صدا میزد میگفت: جعفر. تا اسم جعفر را به زبان آورد، زورگیره یک لحظه به خودش آمد. صدا برایش آشنا بود. آرام آرام از پشت درخت به سمت آقا نقدعلی آمد. نور چراغ قوه را انداخت روی صورت آقا نقدعلی و گفت: “..عه..آقاجون تویی؟!”
آقانقدعلی تا جعفر را دید، بقلش کرد و هایهای بیشتر گریه کرد و گفت: ” جعفر..جعفر خوب شد اومدی پسرم. یه انگل بی پدر و مادر خفتم کرده بود. میخواست دار و ندارم رو ببره. خدا تورو رسوند. …عِعه..الان اینجا بود! هِی حرومزاده
کجا رفتی؟.. آهای ترسو. بعد اشکهایش را پاک کرد. وقتی به خودش آمد، یکی خواباند تو گوش جعفر و گفت:” راستی پدرسگ تو واسه چی تا این موقع شب بیرونی؟”