جایتان خالی، ناهار املت و پیاز را زده بودم و دراز به دراز برای خودم در حال چرت زدن بودم که یکباره با صدای نمکی چرتم پاره شد. صدایش را انداخته بود توی گلویش و فریاد میزد: نمکییه…دمپاییپاره، روحی شکسته… گفتم اَی تو روحت! به ما استراحت نیومده.
بیخیالش شدم و دوباره سرم را گذاشتم روی بالش با خودم گفتم عیب نداره دو تا داد میزنه بعدش هم میره دوتا کوچه بالاتر، منم به ادامه چرتم میرسم. چند دقیقهای گذشت ولی صدایش قطع نشد. زیر پنجره آپارتمان ایستاده بود و یکبند عربده میکشید. خیال حرکت کردن هم نداشت، انگار توی کوچه بن بست گیر کرده باشه! پنجره را باز کردم و گفتم: هی عمو… داداش… برو چهار تا کوچه بالاتر؛ اینجا که خیری بهت نرسید، خدا روزی رسونه. سرش را بالا آورد و درحالی که عینکش را جابجا میکرد گفت: تو نمیخواد به من بگی کجا برم و چیکار کنم. بهش گفتم مرد حسابی، مردم دارن اینجا استراحت میکنن! گفت: استراحت واجبه یا سلامتیشون. گفتم: سلامتی؟!..چه ربطی داره؟ گفت: بیا پایین تا روشنتر بگم. با خودم گفتم: چه جدیتی، اینام دیگه واسه پرزنت کردن بیزینسشون برنامه دارن. شلوارم را پوشیدم و رفتم جلوی در، یک عالمه خرت و پرت وگونی با چند تا گالون روی چرخ دستی بود، نمکی هم با قیافه حق به جانب کنار چرخش ایستاده بود. گفتم: سلام، چرتمون رو که پروندی دیگه چیرو میخوای روشنتر بگی؟ یک نگاه به سر تا پایمان انداخت وگفت دمپاییتم که پارهاس پس دیگه چرا اینقدرناز میکنی؟! بهش گفتم عموجان بنده نمک نیاز ندارم! شما به اندازه کافی داری بسه. گفت: نمک کجا بود! اینا همش واکسنِ.
-واکسن؟!
-بعله، واکسن کرونای فرد اعلا، حالا فهمیدی سلامتیت واجبتر از اون چرت بعداز ظهرته! دیدی وقتی داد میزنم: نمکیه، به نفعته.
گفتم: فایزرمایزر چیزی تو بساطت هست؟
گفت: فایزر؟!.. دهنتو آب بکش، خرید واکسن آمریکایی اصلا با عقل جوردرمیاد؟
گفتم: اصلا قرارتون یه همچین چیزایی بود؟ پس چی شد؟
همچنان که گونیهای واکسن را روی چرخ مرتب و سبک سنگین میکرد با بیاعتنایی گفت: قرارمرار رو بیخیال، دقت کن ببین چی به صلاحته؟ واکسن کوبایی درجه یک دارم با گولبولای قرمز خونت بازی میکنه.
بهش گفتم: اون گالون بیست لیتری تو بساطت چی میگه؟
گفت: اون واکسن چینی.. نع ببخشید واکسن داخلیه که هنوز نریختیمشون تو شیشه. بهار 0041 عرضه میشه. حالا زود درش بیار یه کوبایی بهت بدم.
گفتم: چیو باید دربیارم؟
گفت: همون پارههرو…
درحالی که سرم را انداخته بودم پایین گفتم: بیخیال جونِ نمکی، این دمپایی پاره سه ساله وسیله زیرپامه، باهاش سر کار میرم.
گفت: خب، چی داری بجاش بدی؟
گفتم: همون که چند دقیقه پیش داد میزدی خریدارم، یه روح شکسته دارم، بدم؟…