اون اوایل توی شرکت یه شش تایی بودند. ممد حسن خیلی رویشان حساس بود. بالاخره هرچه باشد رئیس است دیگر. میگفت فقط توی جلسات خودمانی باشند. یک حس مالکیت خاصی بهشان داشت. بعدش تعدادشان کمتر شد. یا حداقل من دیگه خیلی ندیدمشان
این حساسیت درست زمانی شروع شد که ممدحسن طبق معمول، در نزده وارد اتاقم شد و یکیشان را دراتاقم دید. عطر و حرارت درونش توی اتاق بخوبی حس میشد. اصلاً شاید گرمای تنش ممدحسن را به اتاقم کشانده بود. صاف توی چشمانم نگاه کرد. چشمانش از شدت عصبانیت سرخ شده بود و سیاهی چشمانش میلرزید. حس یک مجرم را داشتم. نمیدانستم چه باید بکنم؟! بعد نیم نگاهی به کمرباریک انداخت و در را محکم پشت سرش کوبید و از اتاق خارج شد.
غروبی که به خانه برمیگشتم توی اتومبیل مسافرکش خیلی با خودم فکر کردم. “مگه یه آدم چقد میتونه همه چیو واسه خودش بخواد” اصلا مگه دلخوشی من توی آن شرکت بهجز نوشیدن یک چایی با یکیشان چی بود؟ هان..واقعاً چی بود؟! همینجور توی ذهنم
داشتم با خودم کلنجار میرفتم و حرف میزدم و هی خودخوری میکردم. راننده اتومبیل شخصی که مرد مسن وبه اصطلاح سینه سوخته ای بود از توی آیینه نگاهم کرد. انگار سر و صداهای مغزم را به وضوح میشنید. لبخندش را از پس سیبیلهای سفید و بلندش که وسطشان کاملاً زرد شده بود به راحتی میشد دید. منم نگاهش کردم. با خودم گفتم: هه.. میخندی؟! ماسکتو بزن بابا.. اما حالش را نداشتم چیزی بگویم؛ به جایش ماسک خودم را جابهجا کردم و سفت چسباندم روی صورتم. با صدای خسته و بمش رو به من گفت: “برقراری عزیز؟.. کرونا هم میره.. ما هم میریم. البته دور از جون شوما که جوونی” با سکوت و حرکت سر حرفش را تایید کردم. تو دلم گفتم باشه بابا تو راست میگی؛ حتماً بعدش هم میخوای از تئوریهای خاورمیانه و از ترامپ و برجام و ظریف بگی تا گرونیِ خیار. اما اینها را نگفت. دستش را برد توی داشبورد و از میان یک خروار سیدی و کاست یک سیدی را برداشت. گفت: قدیمی گوش میدی؟ بعد بدون اینکه منتظر جوابم بماند سیدی را سُر داد توی پخش.
همین یک آهنگ را کم داشتیم. “دیریریریریریم… دالالادالالیم..کمر باریک من شب تاریک من بیا به نزدیک من صلح و صفا کن جفا دیگر بسه..” اینبار با صدای بلند گفتم: به به داغ دل کمرباریک من تازه تر شد. اما اینقدر توی خودش بود که صدایم را نشنید.
حسابی برای خودش داشت صفا میکرد. خاطرات گذشتهاش را به راحتی از پشت چشمان شفاف و روشنش میشد دید. آنطوری که این بابا سر تکان میداد یقین دارم با کمرباریک تو خاطراتش غیر از چایی چیز دیگری میرفتند بالا.
فردای آن روز دیگر خبری از کمرباریک نبود. ممدحسن عصبانیتر از روز قبل وارد اتاقش شد. بعدش رو کرد به آقا هوشنگ و بلندبلند، جوری که همه کارمندان بشنوند گفت: ” دیگه کسی حق نداره با کمرباریکایِ من چایی بخوره..شیرفهم؟”
خاطرهی کمرباریک و گرمای لبش که یه وقتهایی لبم را میسوزاند با فریادهای ممدحسن تبدیل به تکهی بزرگی از یخ شد.
سرم را آرام گذاشتم روی میز. لحظاتی بعد آقاهوشنگ با یک سینی که دیگر هیچ کمرباریکی رویش نبود وارد اتاقم شد. یک دانه از اون کمر گشادای خیکی دسته داررا که لبپریده و پاسبان دیده بود گذاشت روی میزم. هیچ بخاری ازش بلند نمیشد.
بعدش رو به من گفت: ببخشید آقای سردبیر، کمر باریک فقط مال آقای رئیسه.