…دروغ چرا، هروَخت کفگیرِ روزیِ ما به تَهِ دیگ میرسه، هوشنگیِ بیغیرت با ننهاش دست به یکی میکنن ومیچَسبَن به ریشِ سگ صاحاب من و حالا نَکِش کِی بِکِش. قضیه یکی دو تا نیس لامَصَب. میگن: با این مواجبِ فَضله موشیِ تو، شیکمِ ما سیرنمیشه. خدا وکیلی تا این جاش درسته و حرفِ حساب جواب نداره. میگن: اگه منم رفته بودم قاطیِ بازنشستههای جلوی دولت خونه (مجلس)و سروصدایی میکردم، بَلکی آقای رییس جمهور خجالتی میشد و نمیگفت بی کارهها حق ندارن بگن مواجب ما رو زیاد کنین. میگن: تو، سَرِتو کردی زیرِلاف، یارو زد زیرِ گوشِ طِفلَکی آجانِ راهنمایی. اما جای شُکرِش باقیه که هنوز حرف یارو وَکیله رو که در اَنظارِ مجلس گفته: مایه کوبیِ ( واکسیناسیون ) ینگه دنیاییها، آدمو، اجاق کورمیکنه رو نَشنُفتن وگرنه، تاوانِ اونم باید، من پس میدادم …
اینا همه به کنار، ازوختی که این ولدِ چموش چشمش به تیلیفنِ آقازادهِ ملای ده افتاده ازمن مُبایلی میخواد، به اندازهی آینه رویِ بخاری، که پا جهازیِ عقدِ ننه اش بوده. میگه اِلا ولِلاه میخام عکسِ معلمم رو ببینم و اونم منو ببینه. میگم: بَبَم جان ما کجا و پسر ملا کجا؟ اما به خَرجِش نمیره. اون رویِ سَگم بالا میاد میگم: کُره خر، اصلن تا همین جاش هم که درس خوندی از سَرِت هم زیاده ، ولی تُخمِ جِن لب ولوچه اش رومثلِ شتر آویزون میکنه و میزنه زیر گریه و نَنَه من غریبم بازی درمیاره. میگم: بچه جون ما این ریشها رو توی آسیاب سفید نکردیم، ما چهارتا پیرهنِ پارهِ ی بابامونو تنمون کردهایم تا به اینجا رسیدیم، حقه بازی بَسه، بیا دو تا کلوم حرف حساب گوش کن. بچه ی سِر تِق! گیریم رفتی درس خوندی. شدی دکتر. اینقدر باید آدم بِکُشی تا بشی اوسا … اگه وکیل بشی، چی میشه؟ هیچی، همه فُحشِت میدن. حالا زد و شدی وزیر، خُب، لایَنقَطه باید بیشینین دورهم وهی دروغ سَرِهم کنین و سرِملت رو شیره بمالین، آخرشم هیچی به هیچی؟ همه میگن: بر پدرِ دروغگو لعنت. البته که به قبای تو برنمیخوره،اما منِ بیچاره توی گور باید جواب پس بدم ..
می خواد تکونی به خودش بده که ناغافل تِلِنگِش درمیره و بیهیچ خجالتی میزنه زیرِخنده … بفرما اینم نثار قبرِ ما .. میگم : نَسناس، گوشتو بده به من تا برات یه حکایت تعریف کنم. نیشش وا میشه ومیگه: تا ننه ازحموم نیامده بگو. میگم: یه روزی یه روباه و یه گرگ نقشه میکشن و یه قاطرِ چموشِ مثل تو رو گول میزنن و با خودشون همراه میکنن تا شاید شکمی ازعزا دربیارن. می رَن ومیرن تا میرسن به جایی که نه آبی بوده ونه آبادانی ونه بانگ مسلمانی. روباهه میگه گم شدیم، اگه فکری نکنیم از گرسنگی هلاک میشیم. گرگه میگه: تواهلِ سیاستی چاره کارکجاست؟ میگه: سیاست حُکم میکنه که یکی ازما باید خودشو فدا کنه. گرگه میگه: خب تکلیف چیه؟ روباهه میگه بهنظرِاین غلام بین ما، اونی که سِنِش بیشتره باید خودش داوطلب بشه، حالا باید از سن و سالمون همدیگه روآگاه کنیم. بعد وانمود میکنه که مشغولِ حساب و کتابه. قاطره فهمید که گول خورده واگر دیر بِجُنبه خلاص …
میگه: بابای من تاریخی که من به دنیا اومدم روی سُمِ پاهای من نوشته، حالا هر کدومتون سواد دارین بفرمایید بِخونید. گرگه با افتخارمیگه: پدرِ من سوادِ زیادی به من آموخته؛ من میخونم. رفتن و دیدن و خوندن همونو، با جُفتکِ قاطر، کلِهی متلاشی شدهاش پنجاه متراون طرف تر، همون. روباهه که این وضع رو میبینه مثل تیری که از کمون دَر بره پا میذِاره به فرار، حالا نَدو کی بِدو . قاطره داد میزنه اوهووووی! کجا با این عجله؟ روباهه درحالی که مثل باد دور میشد گفت: میرم قبرسون، سَرِقبرِ پدرم که یه فاتحه براش بخونم، چون منواگه به مکتب فرستاده بود و با سواد شده بودم حالا کله و پاچَم جای دل روده گرگه بود… و باعجله تو گردوخاک گم میشه… خواستم ازعاقبتِ درس و مشق بِگم، که دیدم، هوشنگی چنان خُرو پُفِش به هوا رفته که انگاری تویِ خواب با خاقانِ چین گلاویزشده. گفتم: زِکی ماروباش برای کی داریم جون میکَنیم که یِهو صدای تَلَق تولوقِ دربلند شد ومنم تا فرصت باقی بود عینهو جن ازمیدونِ جنگ، جنگی غِیب شدم … بعدشَم: توکلت علی الحی الذی لایموت ..

خانپیتو چنین پا تو کفش بزرگان کند!
البته لوکرتزیا چندباری ازدواج هم کرد. چون برای پدر و برادرش دختر خوبی بود، هرکس را آنها تعیین میکردند فوراً قبول میکرد. حرفشنوی لوکرتزیا در این مورد از لحاظ مراودات