از سر صبح که از خواب بیدار شد، مثل همیشه نبود. یک کم غیر عادی به نظر میرسید. یک جنب و جوش خاصی توی حرکاتش بود که توی این هشت نه ماهی که باهاش همخانه بودم، درش ندیده بودم، حتی زمانی که برای به دنیا آمدن بچهی خواهرش میرفت شهرستان. اول از همه رفت توی روشویی توالت سر و صورتش را آب زد. بعد رو کرد به من و با حالت شعف و اطمینان گفت: به نظرت من الان حسابی رنگ پریدهام؟ گفتم: یعنی الان رنگ پریده باشی خوبه؟.. هیچی نگفت. رفت سراغ دفترچه یادداشتش، یک برگه کاغذ کند و تند وتند شروع کرد به نوشتن. بعد رو کرد به من و گفت: خب، فکر کنم واسه جشن امشب چیزی رو از قلم ننداخته باشم. گفتم: جشن؟! -آره دیگه، چقدر از مرحله پرتی! جشن هالووین دیگه! بیشتر خریدها روخودم میکنم.فقط یه زحمت بکش کدو رو توبگیرسر راهت. بچه ها رو هم خبر کردم بیان. چه شبی بشه امشب.
بعد از ظهر که از سر کار برمیگشتم سر راه یک دفعه یاد سفارش ارژنگ افتادم که واسه جشن امشب کدو خواسته بود. جلوی یک میوه فروشی ترمز کردم. کمی کدوهای ریز و درشت را سبک سنگین کردم. آقای فروشنده بر و بر نگاه میکرد. بعدش گفت: ببر همهاش خوبه.
شب که شد ارژنگ با کلی خرید آمد تو.
-من اووومدم!
از ته اتاق داد زدم خوش اومدی رفیق، کدوهایی که سفارش داده بودی گذاشتم تو یخچال.
ارژنگ رفت سریخچال. با دیدن کدو چشمش از حدقه در آمد. گفتم: خوبه؟.. حالا چرا میخوای خورش کدو مسما درست کنی؟
با عصبانیت کیسه را از توی یخچال کشید بیرون و انداخت جلوی من. گفت: من اینو ازت خواستم؟.. بعد یکی از کدوها را گرفت توی دستش. کلفتترینش را. با فریاد گفت: لابد میخوای خورش هم برات بار بندازم؟ من که مات و مبهوت نگاهش میکردم گفتم: مگه کدو نمیخواستی؟ ارژنگ گفت: آخه هالو، من ازت کدوی هالووین خواستم ، از اون نارنجیاش. من الان اینو کجام بذارم؟
گفتم: نمیدونم. خودت بهتر میدونی.