نمیدانم سرِ این ماجرا را ازکجا برایتان تعریف کنم؟! زمانی که کریم آقا تصمیم گرفت با چهل دزد بغداد به دزدی و راهزنی برود یا قبل تر از آن، زمانی که او کارگر سادهی کارخانهی کبریت سازی ساوجبلاغ بود و به دلیل ورشکستگی و واردات کبریتهای چینی کارخانه تعطیل شد و او هم در پی این تعطیلی بیکار شد.
اما بهتر است از وسط، این ماجرا برایتان بگویم؛ یعنی وقتی که فرنگیس، عیال کریم آقا داشت ساک و بقچه کریم آقا را میبست و او را توجیه میکرد که اصلاً جای نگرانی نیست! کریم آقا بهت زده و نگران، چشم به دهان فرنگیس خانم دوخته بود که دزدی کردن را به راحتی داشت توجیه میکرد و کیاَک و کیاَک را مثال میزد، که ببین با رانت و دزدی چه خانه و زندگی به هم زدهاند و تو چیات از آنها کمتر است؟!
-اصلاً مگه میخوای دکل نفت و کشتی و کارخونه بدزدی؟ فقط کافیه تو هم با این کاروان محترم دزد همراه بشی و از دزدیهای کلانی که میکنن دوزار هم گیر تو بیاد؛ بیا، این هم شام شبت. گذاشتم تو بقچه. مبادا از قافله عقب بمونی!
صبح علی الطلوع، “شیخ بِن طماطه” رئیس و سرکرده دزدها نگاهی به سرتا پای کریم انداخت؛ بعد سیبیلهایش را تابی داد و گفت: نوچ. بعید میدانم از تو دزد به درد بخوری دربیاید. اما!… وقتی گفت اما، کریم آقا چشمانش برقی زد و بعد شیخ بِن طماطه ادامه داد که: اما به تو فرصتی میدهم که خودت را به ما ثابت کنی. وشرطش این بود که بدون مرکب و با پای پیاده پشت قافله همراهمان باشی؛ اگر کم نیاوردی و از کوره در نرفتی، آنوقت تو هم دارای نشان و منصب خواهی شد و به جمع دزدان محترم ورود خواهی کرد.
در طول مسیر، سرکرده دزدها، کریم را زیر نظر داشت و اوهم مثل یک شاگرد پادو و عرقریزان از پس قافله دوان دوان حرکت میکرد.
قافله دزدان، اول شب به بغداد رسید. بوی سمبوسه عربی از دکان سمبوسه فروشی، کریم آقای خسته و گرسنه را مدهوش کرده بود. شیخ بِن طماطه این حال و روز و گرسنگی کریم آقا را که دید او را وادار کرد، کارش را از همین حالا شروع کند و دستور داد به دکان سمبوسه فروشی برود و هرچه دلش خواست بخورد و پولی هم نپردازد.
کریم آقا چنین کرد و با ولع و اشتها، شش هفت تایی سمبوسه تند و داغ عربی نوش جان کرد و پشت بند آن یک دوغ محلی خنک. وقتی میخواست بلند شود و از دکان فلنگ راببندد، صاحب دکان که مرد چاق و گندهای بود پس یقهی کریم آقا را گرفت و گفت: ” هی عمو، فلوس..” کریم آقا که حسابی ترسیده بود و پولی هم در بساط نداشت با تته پته گفت:” فلوس بی فلوس. اَنا مُفلس”…
پایان قسمت اول