نگاهی بر آنچه در این شماره خواهید خواند
موفقیت سکان کشتی زندگی شما نیست
شیما فکار
نخستین فرزند ژوپیتر، فورتونا، در اساطیر رومی ایزدبانوی سرنوشت بود. او میتوانست هم موفقیت و ثروت و نیکبختی نصیب آدمیان کند و هم شَر و شومی و بدبختی. در تصویر روی سکههای رومی و نسخ خطی، در یک دست فورتونا، شاخی به نشانهی فراوانی و در دست دیگرش، سُکانی است که نماد قدرت شیطانی او در تغییر سرنوشت آدمیان است. رومیان باور داشتند که هیچ کاری نیست که از فورتونا برنیاید و به عقیدهی سِنِکا، همه باید همیشه خودشان را برای فجایعی که ممکن بود فورتونا بر سرشان هوار کند آماده میکردند.شاید اگر امروز هم ما به فورتونا باور داشتیم، هم کمتر به موفقیتهایمان دلبسته میشدیم و هم کمتر در برابر بلایا و مصیبتهای زندگی شوکه میشدیم، و در عوض، با آرامش بیشتری میتوانستیم به راهمان ادامه دهیم.فردی را تصور کنید که در روزهای پایانی فارغالتحصیلیاش، یکی از دوستانش که تصمیم گرفته کارش در یک شرکت معتبر کامپیوتری را رها کند، او را به عنوان جایگزین خودش معرفی میکند. او که خوابش را هم نمیدیده به این سرعت وارد بازار کار بشود، بابت موفقیتی که بهدست آورده به خودش تبریک میگوید و افتخار میکند که آنقدر زرنگ بوده که زودتر از همکلاسیهایش کار خوبی گیر آورده است…
موفقیت به اندازه شکست گمراه کننده است
الیزابت گیلبرت | آزاده دهقانی
…چند سال پیش، در فرودگاه جان اِف کِندی، منتظر بودم سوار هواپیما شوم که دو نفر ـ فکر نکنم اگر بگویم دو خانم ریزهمیزهی ایتالیایی ـ آمریکایی رُکگو، به آنها بیاحترامی کرده باشم ـ به من نزدیک شدند. زن بلندتر که قدش حدوداً تا بالای کمر من بود، به سمتم آمد و گفت: «عزیزم، سؤالی دارم. آیا تو ربطی به فیلم «بخور، دعا کن، عشق بورز» که اخیراً پخش شده، داری؟»گفتم: «بله، من آن را نوشتم.»سُقلمهای به دوستش زد و گفت: «دیدی بهات گفتم، این همان دختر است، همانی که کتابی بر اساس آن فیلم نوشته بود!»بله، من همان هستم و خیلی هم قدردانم که آن آدم منم، چرا که کل ماجرای بخور، دعا کن، عشق بورز برای من یک موفقیت بزرگ و غیرمترقبه بود. اما در عین حال، من را در موقعیت دشواری هم قرار داد. چون به عنوان یک نویسنده، حالا باید راهی برای نوشتن کتابی دیگر پیدا میکردم که همه را راضی کند. چرا که پیشاپیش میدانستم همهی کسانی که کتاب بخور، دعا کن، عشق بورز را تحسین کرده بودند، کاملاً از کتاب بعدی ناامید خواهند شد، چون آن کتاب قرار نبود بخور، دعا کن، عشق بورز باشد. کتاب بعدی برای همهی کسانی که از بخور، دعا کن، عشق بورز بدشان میآمد هم بسیار نومیدکننده بود، چون شاهدی بود بر اینکه من هنوز زندهام! بنابراین، میدانستم راهی برای برنده شدن ندارم و اینکه میدانستم راهی برای برنده شدن نیست، من را وا داشت تا جداً به این فکر بیفتم که برای مدتی دست از این بازی بکشم و برای پرورش کُرگی (نوعی نژاد سگ) به روستا بروم…
آنچه از ۱۰۰ روز «نه شنیدن» آموختم
جیا جیانگ | گروه مترجمان تماس
…وقتی شش سالم بود، کلی هدیه گرفتم. این ایدهی فوقالعادهی معلم کلاس اولم بود. میخواست ما هم هدیه گرفتن را تجربه کنیم و هم فضیلت تعریف کردن از یکدیگر را یاد بگیریم. بنابراین، همهی ما را جلوی کلاس جمع کرد و هدایایی را که برایمان خریده بود، در گوشهای روی هم کُپه کرد و گفت: «چرا همینجا نایستیم و از هم تعریف نکنیم؟ اگر اسمتان را صدا کردند، بروید و هدیهتان را بردارید و بنشینید.» چه ایدهی بینظیری، نه؟ چه مشکلی میتوانست پیش بیاید؟خب، ما چهل نفر بودیم که شروع کردیم. هر بار میشنیدم اسم کسی را صدا میزدند، از تَهِ دل تشویق میکردم. پس از مدتی، بیست نفر باقی ماندند، و بعد ده نفر، پنج نفر… سه نفر و من یکی از آن سه نفر بودم. و تشویقها تمام شد. خب، در آن لحظه من داشتم گریه میکردم و معلمم که حسابی ترسیده بود، گفت: «هِی، میشود یکی حرف خوبی دربارهی این بچهها بزند؟ هیچکس؟ خیلیخب. چرا نمیروید هدیهتان را بردارید و بنشینید. پس، سال بعد مراقب رفتارتان باشید… شاید کسی حرف خوبی دربارهتان بزند.»نمیدانم کی آن روز حس بدتری داشت: من یا معلمم؟ او حتماً باید فهمیده باشد که رویدادی با هدف ایجاد روحیهی تیمی را به دست انداختن جمعیِ سه کودک شش ساله تبدیل کرده بود.خب، این یک نسخه از من بود و من حاضرم بمیرم تا دوباره در چنین شرایطی قرار نگیرم… تا دوباره از جمع طرد نشوم.حالا، هشت سال جلو برویم. بیل گیتس برای سخنرانی به زادگاهم، پکن ـ چین ـ آمد و من پیامش را دیدم. عاشق این مرد شدم. فکر کردم عالی است، حالا میدانم میخواهم چه کار کنم…
اینفوگرافیک؛ ۸ رمز موفقیت
ریچارد سنت جان | شایا شهوق
اینفوگرافیک


مجله اینترنتی ویکی تماس
شماره 67 – ویکی تد
نسخه کامل گاهنامه را از اینجا تهیه نمائید
چرا نمیتوانیم آینده را درست پیش بینی کنیم؟
نیل پاسریشا | شیما فکار
…پلکان پشتسرت بازنمودی از زندگی تو تاکنون است و نمیتوانی پلکان نامرئی پیشرویات را ببینی. برگرد و به پایین نگاه کن. آن بخش قابل مشاهده است. میتوانی ببینی از کجا آمدهای. میتوانی تمام پلههایی را که قبلاً بالا آمدهای ببینی.ببین. زمانی است که به کلاس پنجم رفتی و هر روز، بعد از مدرسه، آن آدامِ احمق و عجیب و غریب تو را اذیت میکرد.یادت هست؟ این زمانی است که برای اولین بار مسابقهی بسکتبال داشتی و هر شب با مربیات، ویلیامز، تمرین میکردی.این فرانچسکو است، سرآشپزی که خالکوبی داشت و هر بار در نوجوانی، برای شستن ظرفها در رستوران غذاهای دریایی، سرِ شیفتت دیر حاضر میشدی، شدیداً توبیخت میکرد. عذابآور بود، اما یاد گرفتی که سر وقت باشی.قدمهای زیادی تا به امروز طی شده است. قدمهای بزرگ. قدمهای سخت. اما قدمهایی همه شبیه به هم. و قدم بعدی چیست؟خب، مشکل همینجاست.هیچکس نمیداند.پلهی بعدی نامرئی است. ما نمیتوانیم آینده را ببینیم و اگر مشکل فقط همین بود، شاید مسئلهای نبود. اما اینطور نیست. بدتر میشود. چرا؟چون تحقیقات نشان میدهد که ما درواقع فکر میکنیم که میتوانیم پلهی بعدی را ببینیم. مغز ما فکر میکند «اوه، بله، البته، من میدانم قدم بعدی در زندگیام چیست». در واقعیت، ما فوقالعاده در پیشبینی آینده بد هستیم. بگذارید توضیح بدهم…
آیا ما موفق می شویم یا شانس می آوریم؟
ِبری شوارتس | گروه مترجمان تماس
…امروز میخواهم در مورد شانس و عدالت و ارتباط میان این دو صحبت کنم.چند سال پیش، یکی از دانشجویان سابقم با من تماس گرفت تا در مورد دخترش با من صحبت کند. گویا دخترش سال آخر دبیرستان بود و خیلی علاقه داشت که برای ورود به کالج سوآرثمور، درخواست بدهد؛ همان جایی که من تدریس میکردم. او میخواست بداند، به نظر من، آیا دخترش موفق میشود پذیرش بگیرد یا نه. ورود به کالج سوآرثمور بسیار سخت است.گفتم: «خب، در مورد دخترت بهام بگو.» و او هم در مورد دخترش، نمرههایش، امتیازاتش و فعالیتهای فوق برنامهاش برایم گفت. به نظر میرسید سوپراستار است، یک بچهی فوقالعاده. گفتم: «اینطور که به نظر میآید، خارقالعاده است. دخترت دقیقاً از آن دسته دانشآموزهایی است که سوآرثمور دوست دارد داشته باشد.» او گفت: «خب، این یعنی میتواند با موفقیت وارد سوآرثمور بشود؟» گفتم: «نه. در کلاسهای سوآرثمور، جای کافی برای همهی بچههایی که شایستهاند، وجود ندارد. جایگاه کافی در هاروارد، ییل، پرینستون یا استنفورد هم وجود ندارد. در گوگل و آمازون و اپل هم جایگاه کافی وجود ندارد. در کنفرانس تد هم همینطور. افراد شایسته خیلی زیادند، و بعضی از آنها موفق نمیشوند.»گفت: «خب، ما باید چه کار کنیم؟» گفتم: «پرسش خوبی است.»ما باید چه کاری بکنیم؟ من میدانم کالجها و دانشگاهها چه کاری کردهاند. اگر بخواهیم منصف باشیم، کاری که آنها کردند این بوده که مرتب استانداردها را بالاتر ببرند، چون منصفانه نیست که افراد با صلاحیت کمتر را بپذیرند و افراد شایستهتر را رَد کنند. پس شما به بالا و بالاتر بردن استانداردها ادامه میدهید تا جایی که آنها آنقدر خوب باشند که شما بتوانید فقط آن دانشآموزانی را بپذیرید که میتوانید در کلاسهایتان جا بدهید…
کمکم کن! نمی دانم با زندگیم چه کنم…
گای وینچ | شایا شهوق
…گای عزیز،در کودکی، وقتی مردم از من میپرسیدند بزرگ شدی میخواهی چهکاره شوی، نمیدانستم باید چه بگویم. والدینم همیشه میپریدند وسط و میگفتند، حالا عجلهای نیست که در شش سالگی از زندگیام سَر دَر بیاورم.اما الآن بیست سالهام. تا جایی که توانستهام، از تصمیمگیری دربارهی زندگیام شانه خالی کردهام، اما همین روزها باید انتخاب رشته کنم و راهی را انتخاب کنم و حالا ترسیدهام. اگر انتخاب اشتباهی بکنم و رشتهی اشتباهی را انتخاب کنم، چه؟ اگر تصمیمی که در بیست سالگی میگیرم، بقیهی زندگیام را به شکل وحشتناکی تحتتأثیر قرار بدهد، چه؟من متوجه شدم که به کسانی که به برنامههای آیندهشان اطمینان دارند، حسادت میکنم. انگار بیشتر دوستانم میدانند میخواهند چه کار کنند و انتخاب برایشان آسان است. ضمناً، فکر کردنِ زیاد به تصمیمی که باید بگیرم آنقدر مضطربم میکند که بهسختی میتوانم دربارهاش فکر کنم و همین هم بیشتر مضطربم میکند، چون وقت زیادی برایم نمانده است. واقعاً میخواهم بهترین تصمیم را برای زندگیام بگیرم، اما حتی نمیدانم باید از کجا شروع کنم.پدر و مادرم میگویند باید به صدای قلبم گوش کنم و چیزی را انتخاب کنم که فکر میکنم خوشحالترم میکند. اما هنوز هیچ ذهنیتی ندارم که چه چیزی خوشحالم میکند. هر ایدهای که دارم، با شَک و شبهههای زیادی همراه است و اصلاً چیزی به ذهنم نمیرسد که به نظر درست بیاید. این تصمیم تأثیر زیادی روی زندگیام دارد و نمیتوانم انتخاب اشتباهی بکنم. میدانم که فعلاً در کالج هستم و زندگی واقعی بعد از این دوره شروع میشود. اما من که روی انتخاب رشته گیر کردهام، چگونه پس از فارغالتحصیلی میتوانم شغلم را انتخاب کنم؟سؤالم این است: وقتی دربارهی مسیر شغلیتان در زندگی تصمیم میگیرید، چطور میفهمید تصمیمتان درست است؟ چطور بر ترس از اینکه ممکن است انتخاب بسیار بدی کرده باشید، غلبه میکنید؟…