در گیتیِ تبیینِ هنر و از دورانِ کلاسیک که نظریاتِ مکتوبِ آنها به ما رسیده، سه فیلسوف نظریهپرداز مطرح در یونان بسیار مهم هستند: سقراط، افلاطون و ارسطو. هرچند که دیدگاه سقراط بهصورت مکتوب وجود ندارد و بیشتر آراء او را از طریق رسالات افلاطون میشناسیم. سقراط و افلاطون و به تبع ایشان ارسطو، مادهی شعر، موسیقی و کلا هنر را یعنی اُس و اساس هنر و مادهی تکوینی آنرا تقلید میدانستند. بهطور کلی مقصودِ افلاطون و ارسطو ـ که در اصل با هم تفاوتهایی دارند ـ این است که اساسِ هنر، کپیکردن و نسخهبرداری و مانندهسازی از عالم مُثُل است. امّا اینکه اساسِ هنر مانندهسازی است، به این جهت است که جهان را به ظرف دیگری منتقل میکند و لذا مسألهی اصل و عین، خود بهخود منتفی است. در آثار افلاطون، واژهی تقلید، زیاد بهکار برده شده است. او برای هر چیزی یک حقیقت و صورت کلی قائل بود، که آنرا Idea مینامید. باور داشت که هنرمند، تصویر اشیاء یا صورتِ ظاهر آنها را تقلید میکند، که این تقلیدی از آن حقیقت است و او تقلیدِ تقلید میکند. بنابراین هنرمند دو پله از حقیقتِ اصلی دور است و کارش تقلیدی از تقلید است که شایستهی مردِ دانا نیست. واژهی تقلید گاهی هم در آثارِ افلاطون، بهمعنای نمایش آمده است. اساسا بنیانِ حکمتِ افلاطونی، بر مُثُل قرار دارد. بنیانِ حکمت او این است که محسوسات ظواهرند، نه حقایق و هر چیز مادی و معنوی حقیقتی دارد که نمونهی کامل آن است و به حواس در نمیآید و فقط عقل قادر به ادراک آن است. افلاطون، بهسبب این تقلیدِ تقلید یا کپیبرداری است که عملِ شاعران و هنرمندان را عبث میداند. و به همین جهت هم آنها را به اتوپیای خود راه نمیدهد. علیرغم آنکه افلاطون، هنرمندان و شاعران را از مدینهی فاضلهی خود اخراج میکند، اما ناچاریم که برای ورود به مدخلِ بحث، از او آغاز کنیم. معضلِ افلاطونی، در آنِ واحد معضلِ فیلسوفِ ماوراءطبیعی و عالمِ اخلاقِ عملی است. نقدِ اخلاقی مخرب و نه مؤثر، عمدتا تحتتاثیر دیدگاه افلاطونی؛ و اصل اساسی برای منتقدانِ نقدِ اخلاقیِ مخرب، محتوای اثر؛ و بر این فرض متکی است که قانونِ تکامل برای هنر و ادبیات، همانندِ قانونِ تکامل برای زندگی است. بنیانِ این نظریه، همان منظرِ افلاطونی است که میگوید: «هنر و ادبیات تنها باید الگوهای خوب را عرضه کند». در نقدِ اخلاقی، ارزشهای اخلاقی، اصل و ملاکِ نقادی است و هر اثری که اصول اخلاقی را رعایت کرده باشد مقبول، و در غیر این صورت مردود است. افلاطون در رسالهی جمهور مینویسد: «دنیایِ زاییدهی حواسِ ما، تصویرِ ناقصی است از مُثُلِ الهی، و هنرمندی که در خلقِ آثارِ هنری از حواسِ خود الهام میگیرد، تصویری مسخشده را از نظامِ الهی عرضه میدارد». او با همین منطق، اجبارا حکم به تبعید هنرمندان و شاعران از اتوپیای خود داده است. اساسا از دیدگاهِ او همهی انواعِ هنر، باید وسیلهای در دستِ حکومت و سیاست باشند. ارسطو هم همین نظریه را تایید میکند. اما نظریهی او تلطیفشده است. بهعقیدهی او هنر و ادبیات، باید باعثِ ایجادِ کاتارسیس در مخاطب شوند. مفاهیمِ اساسی نظریهی ارسطو، پالایش، سیرت یا کردارهای کاراکتر، غرورِ تراژیک، هامارتیا و هوبریس ـ و اجزاء تشکیلدهندهی درام: طرح، کاراکتر، دیالوگ، انگاره، موسیقی و منظرِ نمایش، ضرورتِ وحدتِ طرح و مهمتر و اساسیتر از همه، مفهوم اصلی و اساسیِ تقلید است. ارسطو اعتقاد دارد که این تقلید، کپیبرداری و همانندسازی، هیچگاه تقلیدِ صرف نیست و همواره با دخل و تصرفِ ذهنیِ هنرمند همراه است و بدونتردید زاویهدید او در این بازنمایی موثر است. روشِ ارسطو در بررسی مفاهیم ادبیات و هنر، اساسا بررسیِ پدیدههای مشهود است بهمنظور آنکه صفات و خصایصِ آنها را ادراک کنیم. توجه ارسطو بیشتر به هستیشناسی و کشفِ اینکه ادبیات و هنر در حقیقت چیست معطوف است، یا به حالتی معیاری مبنی بر وصفِ اینکه ادبیات و هنر چه باید باشد. یعنی یکی از اصولِ نقد، مدنظرِ اوست که: «مای مخاطب» چه از اثر میخواهیم؟ وقتی پا به وادی نقد میگذاریم، باید همواره بیدار باشیم که در چنبرهی معضلِ افلاطونی گرفتار نشویم. با این منظر، بخشِ اعظمِ هنر مردود است. علاوه بر آن، اساسا فرم را نادیده میانگارد. تکیه بر محتوی و اخلاق، بیتوجه به فرم، ورطهی خطرناکی در نقد است که جز ویرانگری هیچ تاثیری ندارد. اگر ما بپرسیم اخلاق چیست؟ مفهوم اخلاق چه معنایی دارد؟ آیا مفهوم حُسن و قُبحِ اخلاقی، در همهجای جهان یکسان است؟ بیتردید با پاسخ جامع و مانعی روبهرو نخواهیم شد. چرا که اخلاق در هر محیط و جغرافیایی، بهگونهای ویژه تعریف شده است. آنچه که در ایران عینِ اخلاق است، ممکن است در جغرافیایی دیگر، ضداخلاق باشد. پس اگر با اتوپیای ذهنیِ افلاطونی پا به وادی نقد نگذاریم، نقد باید دارای معیارهایی باشد. معیارهای کلی و عمومی نقد در چه دایرهای ادراک میشوند. این گروه از معیارها، شخصی، فلسفی و تا حدودی از دیدگاهِ علوم انسانی هستند. اما پارامترِ اساسی زیباییشناسی را هم در خود لحاظ کردهاند. این معیارهای انسانی، کاملا متناسب و متناظر با خصیصهها، جنبهها، آرمانها، تمنیات و قابلیتهای انسانی هستند و میتوانیم آنها را در چهار دسته، گروهبندی کنیم که عبارتند از:
۱. معیارهای عقلی 2. معیارهای احساسی، عاطفی 3. معیارهای معنوی 4. معیارهای زیباییشناسانه
معیارهای عقلی. تئاترِ آرمانی و مطلوب، ذهن و عقل مخاطب را به پویش و پرسش برمیانگیزد و موجب برانگیختهشدن احساسات او میشود. گفتهاند: نخستین چیزی که خداوند خلق کرد، عقل بود. عقل، اول ما خلقالله است. سرمایهی آدمی عقل، حکمت و دانش است. که حکمت و دانش از عقل خلق شدهاند. شاید به همین جهت است که آدمی را حیوان اندیشهورز نیز گفتهاند. از منظرِ ارسطویی، بینایی در چشم به «جسم» و عقل در «روان» آدمی است. تولستوی هم میگوید: «عقل را آدمی مستقیما از خداوند گرفته تا به کمک آن خود را بشناسد و جایگاه کائناتی خود را دریابد». از این ساحت معیارهای عقلی، معیارهایی هستند که بتوانند عقلِ مخاطب را بهحرکت درآورند. اگر اثری توانسته باشد ذهنِ مخاطب را به جستوجو، پرسش و پویش سوق دهد، این دسته از معیارها را رعایت کرده است. در غیر این صورت فاقدِ این معیار است. معیارِ عقلی در اثر، جستوجوگرِ این است که آیا اثر توانسته است مخاطبِ کنشپذیر را به مخاطبی کنشگر بدل کند یا خیر؟ در این معیار، این امر موردتوجه منتقد است که اثر چقدر توانسته عقل مخاطب را بهچالش بگیرد.
معیارهای احساسی/عاطفی. فلاسفه و نظریهپردازان در ارتباط با احساس و عاطفهی آدمی دیدگاههای مختلفی را ارائه دادهاند. گفتهاند: انسان موجودی بسیار احساساتی و عاطفی است که میخندد و میخنداند، میگرید و میگریاند. و احساسات و عواطفِ انسانی در او غلیان میکند. مانندِ احساسات عاشقانه، پدرانه، مادرانه و …! اصلا گاهی اوقات انسان خود را فدای احساسات و عواطفش میکند ـ البته امروزه این امر در موجودات دیگر هم مشاهده شده است ـ با عنایت به اینکه انسان موجودی منفعتطلب است، از منظر معیار احساسی/عاطفی، گرسنه و تشنه است و نیازمند است که سیر و سیراب شود. حال با تکیه بر این مهم؛ نظریهپردازان معتقدند که اثرِ هنری باید در خوش ساختن، بهبود بخشیدن و تشفیِ احساسی و عاطفیِ مخاطب عمل کند. به این جهت، اثرِ هنری باید احساساتِ مخاطب را هنرمندانه جریحهدار نماید تا در او بهبود حاصل شود و به تعادل برسد. ارسطو نخستین کسی است که از ترس و ترحم، همدلی و کاتارسیس در این رابطه، سخن گفته است. یکی از معیارهای نقدِ اثر، چند و چون این ویژگی در حُزن مقدس/تراژدی و خندهی حیاتبخش/کمدی است. اگر اثر توانسته باشد هنرمندانه این احساسات و عواطف را برانگیزد این معیار را رعایت کرده است و اگر توفیقی در این امر بهدست نیاورد، فاقدِ این معیار است.
معیارهای معنوی. نیازِ آدمی به ایمان و اعتقاد، برای اطمینان به قلب است. آدمی نیازمند ارزشهایی است که به آنها یقین داشته باشد. به این جهت تجربه میکند. چون تجربه فراتر از «حس» و «استدلال» است. در دنیای ایمان و بیایمانی، هنر پیوسته دارای ارزشهای معنوی بوده است. گروهی از نظریهپردازان معتقدند؛ هنر تجربهای معنوی است. بر این اساس ضابطه و معیارهای معنویت در یک اثر هنری، میزانی است که اثر به معنویت بها داده باشد. هر چقدر اثری در تمنای معنویت باشد و از مادیت گریخته باشد، این معیار را بهتر و اصولیتر به کار گرفته است. معیارِ معنوی، ایمانِ آدمی است. تی. اس. الیوت میگوید: «عصرِ ایمان، نه با یک فریاد، بلکه با یک ناله بهسر رسید.» ضابطهی معیارهای معنوی در نقدِ اثر، دوری از مادیت است.
معیارهای زیباییشناسی. زیباییشناسی قابلیتی است برای درکِ بهتر پدیده که باعث تغییر در نگرش میشود. کلمهی زیبایی بهمعنایِ «حالت و کیفیتِ زیبا» بوده و عبارت است از «نظم و هماهنگی، که همراهِ عظمت و پاکی در پدیده وجود دارد و لذت و انبساط پدید میآورد. اما بدون تردید نمیتوان چهارچوب دقیقی برای زیبایی ارائه کرد. زیباییشناسی، دانشِ گستردهای است که از ساحتِ فلسفی در جهانِ نقد، مفهومی پُرکاربرد یافته است. زیباییشناسی، مربوط به امرِ زیبا از منظرِ منتقد، به هنر میپردازد. زیباییشناسی، در آثارِ افلاطون و در اثرِ مشهور ارسطو پوئتیک ـ اولین اثرِ مدون در زمینهی نقد ـ بهعنوان اولین نظریه در دنیای هنر مطرح است. زیباییشناسی، از ساحتِ زبانشناسیک و توجه به ریشهی لغوی اصطلاحِ Aesthetic در زبان یونانی، به ادراکِ احساسی و حساسیت (aisthésis) و نیز امرِ محسوس (aisthétom) بازمیگردد. زیباییشناسی، از منظرِ فلسفی، با نگاهِ متفاوتِ فیلسوفان تبیین شده و برای ادراکِ آن باید به نظریاتِ فلاسفه اشراف داشت. وابستگی به معیارهای فرهنگی و باورهای مذهبی، یکی از عواملِ موثر در شناختِ زیباییشناسی است. از سوی دیگر برخی از نگرشهای فلسفی خاص، مانند فلسفهی مبتنی بر «اصلِ لذت» نیز در تعیینِ اصولِ زیبایی، موثر است. زیباییشناسی، دانشی از رشتهی علومِ فلسفی، متمرکز بر تجربه و داوری ذوقی از امورِ محسوس است. زیباییشناسی، دانشی مسالهمحور است، که به امور محسوس میپردازد؛ و ابزار شناخت در آن حسی است که اگرچه از امیال مطبوع و رها از هر گونه خیرِ بشری است، ناگزیر تحتتاثیرِ فضایِ فرهنگیِ حاکم بر موجودیتِ امرِ موردمطالعه قرار دارد و سودمندی و کاربردی بودن آن امر، تاثیری در نتیجهی شناخت ندارد. در نهایت میتوان گفت: زیباییشناسی دانشی است که بر اساسِ معیارهای مشخص، به بررسی امرِ زیبا و بیانِ دلایلِ زیبایی آن، بر اساسِ معیارهای از پیش تعیینشده میپردازد. بدون تردید منتقدی که به معیارهای زیباییشناسی در نقدِ اثر توجه دارد، نسبتی با فلسفه دارد و میداند که باید دربارهی چیستی پدیده سخن بگوید.
این چهار معیار، معیارهای کلی و عمومی نقد اثر هستند، که بدون شک و تردید وابستهی پیوستهی دلبسته بههم هستند و یکی بدون دیگری معنا ندارد. رعایت نکردن این معیارها در جهانِ نقد، و تنها تکیه کردن بر محتوی و اخلاق، منتقد را از ساحتِ ذاتیِ نقد، دور میکند و او را به ورطهی هولناکِ دسیسههای مذهبی ـ اخلاقی ـ سیاسی میکشاند. این دسیسهها همواره از ذاتِ اصلیِ مذهب ـ اخلاق و سیاست، تهی هستند. و غالبا در میانِ حکومتها و سران و سلاطین و ارباب ایدئولوژیها ـ از منظرِ نگارنده، میان ایدئولوژی و عقیده، تفاوتِ صوری و ماهوی وجود دارد ـ و دینکاران کاربرد داشته و دارد. برای نمونه به شهادت سقراط در یونان؛ به دورهی قرون وسطی؛ و در قرن بیستم به شهادت میرهولد ـ فقط بهعنوان یک نمونه ـ و یا زندگی هنرمندانِ روسی در سرتاسرِ حکومت استالین توجه شود، تا اندکی از تاثیرِ مخربِ نقد تهی از معیار، یا نقد متاثر از معیارهای برساختهی حکومتی، یا نقدِ یکسویهنگر مدیحهسرا، آشکار شود. نقد تهی از معیارها، عمدتا ذیل شیوهی نقد اخلاقی نمود عینی خود را ارائه نموده است. این شیوهی نقد، اساسا «هر آنچه را که با ما نیست، بر ما است» تعبیر میکند و آنرا از دایرهی هنر خارج شمرده و «علت فاعلی» را هنرمند نمیشناسد. یعنی حتی به این امر بدیهی توجه ندارد که اثری هنری است و آفرینشگر آن هنرمند است، اما من محتوای اثر را مردود میدانم. برای نمونه رمانِ ماندگارِ امتحان به تاریخ پس دادهی اولیس، اثرِ جیمز جویس مدتها گرفتار سانسور و ممنوعیت بود ـ مراد در غرب است، نه در ایران و مقطع کنونی زمانی ـ و بهعنوانِ کتابی ضداخلاقی و تهی از هنر شناخته میشد. در سال ۱۹۲۰، ناشرِ کتاب از سوی انجمن جلوگیری از گناه، متهم به اشاعهی گناه گردید. منتقدینِ کتاب هرگز راجع به فرم، ساختار و تکنیکِ خلاقانهی اثر هیچ سخنی نمیگفتند. چون اساسا آنرا فاقدِ خصایصِ هنری و ادبی میدانستند. دربارهی نقدِ آثارِ هنری-ادبی، رعایتِ انصاف و اخلاق و شناختِ معیارها، امری بدیهی و لازم است. در این مورد، دیدگاهِ مولای عدالت علی (ع) دربارهی امرؤالقیس و آثارش، که شاعرِ توانای عصر جاهلی تازی و صاحب یکی از معلقات سبعه بود، بسیار مهم است. از مولا میخواهند که شاعرترین شاعرِ عرب را معرفی کند. ایشان اظهار میکنند که ممکن نیست. میپرسند چرا؟ میفرمایند: «شاعران به شیوههای مختلف شعر سرودهاند، و برتر دانستن یکی بر دیگری چندان آسان نیست». یعنی بهروشنی به فرم و ساختار و گونهشناسی توجه دارند. و اینکه مثلا نمیتوان غزل را با قصیده قیاس کرد و الخ. پرسش را تکرار میکنند و میپرسند اگر مجبور باشید یکی را نام ببرید، از چه کسی نام خواهید برد؟ مولا میفرمایند: «اما اگر به ناچار باید یک نفر را نام ببرم آن یک نفر که شاعرترین شاعران عرب باشد، پادشاه گمراه امرؤالقیس است». سخنِ مولا سخنی سنجیده، مسئولانه و صاحب معیار است. او محتوی را جزء اصلی اثرِ هنری نمیداند و آنرا از شکل جدا نمیکند و «علت فاعلی» را بهجهتِ محتویِ غیر قابلقبول ارزشهای عقیدتی خود، غیرهنرمند نمیشناسد. امرؤالقیس فاسدترین شاعر دورهی جاهلی عرب است که عشقبازیهای او با هر زنی اعم از شوهردار و غیر آن، در آثارش مذکور است. اما از جهتِ شعری، تمامی نقادان او را بزرگترین شاعرِ جاهلی عرب دانستهاند و قصیدهی لامیهی او که گلِ سرسبد معلقاتِ سبعه است از جهتِ ناببودن و زیبایی، در ادبِ جهان جایی ویژه دارد. اما محتوای آن واجد ارزشهای والای انسانی نیست، تمایلِ غریبی به مادیت داشته و از معنویت گریزان است. منتقدان دینکار و تئاترکار، در دو جبهه، بهجهت محتوای اثر، آنرا مردود میشمارند و بهعنوان اثری هنری قبول ندارند و آفرینشگرش را هنرمند نمیشناسند. این امر ریشه در دگماتیسم و جزمگرایی دارد و در هر دو ساحت دینکاری و شبهروشنفکری، هنرمندکشی است. این شیوهی نقد که تهی از معیار است یادآورِ جملهی ماندگار ورلن در مجموعهمقالات «شاعران ملعون» است که میپرسد: «آیا راست نیست که امروز و همیشه شاعرِ راستین، خویشتن را از طرف هر نوع نظامِ خودخواهانهای که قدرت را در دست دارد، در معرضِ نفرت و تهدید میبیند؟» لذتِ ادراکِ نقد، در راستورزی و دوری از تعصبِ کور و همدلی با اثر است. اگر جز این باشد فقط برای منتقد رنجِ مخربِ خلق میکند و هیچ سودی برای گیتی هنر و ادبیات ندارد.